پارسال تقریبا همین موقها بود که....
سه شنبه, ۱۲ اسفند ۱۳۹۳، ۰۳:۳۵ ب.ظ
فکر میکنم پارسال 27 دی ماه بود که این اتفاقات افتاد ....هیچی دیگه ....ازمون داشتم ولی امادگی کافی نداشتم....کلی هم به همه از قبلش گفته بودم :اره این ازمون بعدی خیلی مهمه جمع بندی هست باید خیلی بخونم و..... کلی هم قول به مشاور و مامان و خاله شمسی و اشرف خانم و....هیچی دیگه دور از جون شما مثل گل تو گلدون مونده بودم باید الان دقیقا چی کار کنم. اصلاراه نداشت بپیچونم اگه راه داشت یه دلدردی چیزی میگرفتم و خلاص ....میدونستم من اگرم بمیرم باید این ازمونم رو اول بدم بعد فوت کنم....اصلا همه میدونستن من این جمعه ازمون جامع دارم ....کلا نرفتنش رسوایییییییییییییییی محض به معنای حقیقی واژه بودتمام...فکر کن مثلا من میرفتم به مامانم میگفتم امادگی ندارم ...خخخخخخخخخ...مامانم این شکلی میشد:
خلاصه گفتم چی کار کنم چی کار نکنم این خلاقیتم گل کرد یهویییییییی....نقشه کشیدم که چه جوری برم ازمون بدم ولی نرم یعنی ازمون بدم ولی ،الکی مثلا، باشه.....
خوب خونه ما جوری هست که شما وقتی از پذیرایی میای بیرون باید از یه سری پله بیای پایین تا به درب خروجی برسی از اون ور به زیرزمین هم راه داری....هر کی یه خورده باهوش باشه باید الان یه حدسایی زده باشه که چی کار کردم و چه طوری پیچوندم......اقا ما صبح مثل صبح همه ازمونها بلند شدیم و مثل کسی که ازمون داره واقعا کمی اظهار استرس نموده صبحانه خوردیم بلند شدیم رفتیم....کجا رفتیم؟......شما چی فکر میکنی؟!!!........لباس پوشیدم از در پذیرایی رفتم بیرون ولی..........ولی......ولی........تا پایین پله ها هم رفتم ولی فقط درب خروجی رو بهم زدم که صداش برسه بالا .... یعنی مهسا خانم رفت ازمون بده. از اون ور خودمو کفشمو تمام دار و بساتم پیچیدیم تو زیرزمین........ اینطوری هم ازمون نرفتم هم رسوا نشدم مشاور رو هم یه کاری میکردم بعدا....
ما خوش حال از این که پیچوندیم .از اون ور واسه ازمون بعدی غیرتی شده بودم .داشتم تو اون تاریکی زیرزمین هندسه میخوندم .چشام واقعا داشت میزد بیرون ،و نمیشد لامپ و مهتابی روشن کرد ،چون لو میرفتم .از بالا معلوم میشد کسی داخل هست .اقا ما مشغول بودیم یهو دیدم داره از بالا صدا میاد.....صدای باز شدن در از بالای پله ها میومد...اخ خ خ خ خ...نمیدونین اون لحظه چه حس وحشدناکی بود...یادم افتاد مامانم دیشب داشت میگفت از همین حالا میخواد خونه تکونی کنه ....یا خدا...حالا باید از زیرزمین شروع مکردی مادر من...یعنی اسب شانس که میگن به من میگناااا....فکر کن هر لحظه ممکن بد ابروی من بره فضا...
بله مامان داشت از بالای پله ها میومد پایین...این حقیقتی بیش نبود و من باید در عرض چند ثانیه تصمیم میگرفتم چی کار کنم...تسلیم شم .برم بگم غلط کردم ببخشید ازمون بعدی جبران میکنم.....یهو یه فکری زد به سرم........بلند شدم خودمو کل وسایلم چپیدیم زیر تختی که توی زیر زمین بود و مادر جان هم چند ثانیه بعدش اومد داخل......و مستقیم رفت توی زیرزمین اخری(زیرزمین ما یه در داشت که از اون در میشد به یه زیر زمین دیگه وارد شد ظاهرا میخواست از همون اخر تمییز کنه ذره ذره بیاد جلو...)
هیچی دیگه ممان اون ته مشغول تمییز کردن بود منم زیر تخت مثل بید میلزیدم .میلرزیدم ولی نه از ترس لو رفتم از اینکه زیرزمین ما هزارپا داشت وهیچ دلیل موجهی مبنی براین که الان زیر این تخت ما من چندتا هزار پا نخوابیده باشه نبود....از اون ور من وسایلمو اوردم زیر تخت الا کفشام....کفشام یادم رفت...از قضا کفشا جایی بود که هر لحظه امکان داشت مامان به هنگام خروج از زیرزمین اخری ببینتش......فکر کن اون لحضه چه حسی بود...
فکر کن تا تو پست بعدی بگم چی شد...حدسای اخر این ماجرا رو هم بگید ...ببینیم حس ششم کدوم یک از دوستان قوی تر هست....
۹۳/۱۲/۱۲